این داستان، واقعی است: از دکتر آزمندیان و دکتر حلت تا محمدرضا شعبانعلی و محمدپیام بهرامپور
سکانس نخست:
سال ۱۳۸۲ دانشگاه یزد و مردی با گلی قرمز در دست؛ اینگونه شروع کرد:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی
حرفهایش به دلم نشست. یادتان باشد سال ۸۲ را میگویم نزدیک به ۱۶سال پیش و من جوانی ۲۲ ساله بودم دانشجوی کارشناسی فیزیک و بهشدت سرگرم درس و امتحان و رفیق و فوتبال و گذران زندگی به هر عنوان. آن سخنرانی تأثیری شگرف بر من گذاشت. هنوز هم حرفهایش در ذهنم میچرخد:
به من بگو چگونه میاندیشی تا بگویم در آینده چه خودرویی سوار میشوی؟
به من بگو چگونه میاندیشی تا بگویم در آینده چند فرزند داری؟
بعد از سمینار، همه به هم لبخند میزدند؛ همه نوعی شارژ روحی و انگیزشی شده بودند و از هدف و آرزو و امید و اندیشه میگفتند. آن روز دکتر علیرضا آزمندیان با گفتن خاطرهای از زندگی سخت دوران کودکی و تلاش و همت برای رسیدن به جایگاه فعلیاش گفت و هر چه بود بعد از آن سمینار، کتاب تکنولوژی فکرش را خواندم و نگاهم و نگرش و دیدگاهم تغییر و تحول یافت گویی مسیر زندگیام در مسیر دیگری افتاد.
سکانس دوم:
در دانشگاه گیلان و در شهر رشت با دوستان. ناگهان پوستر و بنری جلب توجه میکرد از حضور دکتر احمد حلت در این استان. حضور یافتم و چقدر پرتحرک و پرانگیزه و پرجنبوجوش و حرفهای تازه و انرژیهای مثبت و تکاندهنده. به سمت موفقیت کشانده شدم با مجله موفقیت. همدم روزها و شبهایم آن هم نه یک شب و یک هفته و یک ماه؛ بلکه سالهای متمادی؛ نکته به نکته، خط به خط، تمام صفحههایش را میخواندم و حتی پوستر صفحههای نخستش را جدا میکردم و به دیوار اتاق خوابگاه میچسباندم. آن زمان سال ۱۳۸۵ بودم و من دانشجوی کارشناسی ارشد رشته فتونیک. دانشگاه گیلان.
سکانس سوم:
باید دقیقتر فکر کنم که نخستین بار چگونه شد که با متمم آشنا شدم. متمم نقشی اساسی در سرنوشتم داشت. هر زمان و هر لحظه در دسترسم بود. پر از محتوا و پر از حرفهای ناب؛ دریایی از علم و مهارت و تخصص، فقط باید وقت میگذاشتی و هدفمند و مدون از آن بهره میبردی وگرنه ممکن بود از حجم چشمگیر اطلاعاتش شوکه شوی و غرق شوی و ندانی چه باید بخوانی و روی چه موضوعی تمرکز کنی. بینهایت مؤثر بود.
محمدرضا شعبانعلی با کلام خاصش و زندگی پرفراز و نشیبش، عجیب به دلم نشست. هنوز هم در پی ملاقات حضوری با وی هستم. حرفهایی دارم با خودش که نمیشود نوشت یا پست کرد. تأثیرش بینظیر بود بر نگاه و نگرش و فکر و خلاقیت و بروز و ظهورم. محمدرضا شعبانعلی را میگویم. به سرعت مجذوبش شدم و در مدت زمانی کوتاه به یکی از کاربران فعال و نویسنده در سایتش تا بتوانم مجوز بگیرم برای قرار گرفتن در بخش دوستان متممیاش. معتاد شده بودم به پیامهای اختصاصیاش که هر بیستوچهار ساعت گویی انرژی و آمپول انگیزه به تمام وجودت تزریق میکرد. صبح قبل از رفتن به محل کار، لپتاپ و اینترنت و متمم و صفحه اختصاصی و پیامی انگیزهبخش یا تکاندهنده یا نکتهآموز و بعد انرژی و تفکر و تأمل برای شروع روز جدید. این روال ماههای متمادی من بود در بعد از دوران کارشناسی ارشد. چقدر از نکتهها و حرفها و نوشتههایش بهره بردم و کیف کردم، خدا میداند. باید مرور کنم تا بگویم از میزان تأثیرگذاریاش در من. اینکه نگاهم به آموزش و یادگیری نه که تغییر کند، دگرگون شد. مطالعهکردن جزو برنامههایم شد. حتی برای خودم سایت راهاندازی کردم آن هم فقط به لطف خواندن نوشتههای متمم. کلاسی مجازی، بهظاهر بیاستاد و در منزل و بهواقع هدایتکنندهای تماموکمال و بهترین راهنما برای قرارگرفتن در مسیر موفقیت و پیشرفت. در سال ۹۵ در همایش وی در دانشگاه تهران با حضور جمعی ۶۰۰ نفره از متممیها و چه مؤثر و چه پردغدغه و چه مسئولیتپذیر و باوجدان. محمدرضا شعبانعلی را میگویم.
با متمم حالم خوب بود و هر زمان نبود، انگار کمی از وجودم کم بود. هر سخنرانی و هر کارگاه و هر جلسه، نخست سری به متمم میزدم و بعد پربارتر و پرنکتهتر و پرمغزتر در جلسه حضور مییافتم. باوجوداین دنبال بهترشدن و مؤثرتربودن بودم.
سکانس چهارم:
همایشی رایگان در یزد، بیلبوردش در وسط خیابانهای شهر، بیشترازیک، جوانی کمسنوسال که میخواست حرفهای مهم بزند برای آدمهای بزرگسال. در دلم راضی نبودم انگار که بروم به همایشش. در اینترنت جستوجو کردم دربارهاش. سایتش را دیدم؛ محمدپیام بهرامپور. پرمحتوا بود. برایم جالب و ناخودآگاه عزیز بود و هنوز متمم در ذهنم بود. البته تا حدی اشتباه از من بود که بخش ماجراهای من در بیشترازیک را با مقالههای تخصصی و عالی متمم مقایسه میکردم و بیتردید، متمم برنده این جنگ نابرابر بود. بعد از کلی کلنجار و کشمکش درونی رفتم به همایشش. در نظرم بود و در ذهنم که با متمم به هیچ کلاس و کارگاه و استاد دیگری در هیچ حوزهای نیاز ندارم و بهواقع جز خودم برای بسیاری این اعتقاد را دارم؛ ولی نه برای خودم. علتش را در ادامه میگویم. همایش بسیار پرنکته و پرمغز بود. مطلبهای آموزشی فراوان و تعجب من از رایگان بودن آن. حرفهایش به دلم نشست؛ ولی مبلغ زیاد دورهاش نه؛ کاش میدانستم با شرکت در دورهاش آدم دیگری میشدم فراتر از این هزینه. تا پایان سمینار استادی بودم و هدیههای رایگان دانلودیاش را هم گرفتم و چقدر هم باارزش و مؤثر بودند و خدا خیرش بدهد که اینچنین نگاهش وسیع است و عمیق است. از اینکه میخواهد سر هر چهارراه، مؤسسهای آموزشی باشد و هدفش تغییر نظام آموزشی و رشد و تعالی آنست؛ به دلم نشست؛ ولی مبلغ زیاد دورهاش نه. کاش میدانستم با شرکت در دورهاش آدم دیگری میشدم فراتر از این هزینه.
سال ۹۶ بود و من فارغالتحصیل دکترای مدیریت و با خودم گفتم هرچه در این سمینار گفته است، خودم اجرایی میکنم و پولی قرار نیست بدهم برای دورهاش، آن هم با این مبلغ گزافش. کاش میدانستم آدم دیگری میشدم با شرکت در دورهاش. برای خودم این چالش را تعریف کردم تا یک سال: او و فراگیران استادیاش یکُطرف و من هم یک طرف. چنانچه به دستاوردی کمتر از شاگردانش رسیدم از نوشتن کتاب و سایت گرفته تا برگزاری کارگاه و سخنرانی و پیشرفت و شهرت و…، تصمیمی دگر میگیرم. نتیجه را نمیگویم و اینکه یکسال بعد در دوره بلندمدت استادیاش ثبتنام کردم!
باوجوداین چالش خوبی بود. نیاز من به استادی، واجب بود؛ دیدم متمم را دارم و خوب پیش میروم؛ اما بیسازماندهی شده و بینگاه بلندمدت. گاهبهگاه فعال و پررنگ و پرانگیزه و ناگاه هفتهها بیاقدام و بیهدف و کمرمق. گاه مشتاق و گاه کماثر. سایت داشتم و متمم هم داشتم و گاه هفتههای متوالی، نوشتن مقاله و فعالیت مؤثر در سایت. بعد ناگهان خاموش میشدم برای یکی دو ماه. گاه مطالعه کتاب در چند هفته به طور مدام و روزها و ساعتها در حال رفتوآمد به کتابخانه یا خرید کتاب. ناگهان گم میشدم و بیخیال. این شد که با یکْسال تأخیر یا بهتر بگویم بعد از یکسال خودارزیابی، با قدرت حضور یافتم در مدرسه استادی. بیتوجه به حرف اینوآن که تو استادی و دکتری و فلان. و چه زود تأثیرش را دیدم. بیتوجه به سنوسال، چقدر پرتجربه مینمود و پرکار. چقدر مسلط و متخصص و به نوعی فراتر از آدمهای دوروبرمان. فرازمینی شاید. گردهمآوردن این همه آدم یکجا برای آموزش، آن هم نه یکبار که پنجبار، البته تا این لحظه پنجبار؛ به احتمال زیاد، سال بعد میشود ششبار. این همه توانمندی و مدیریت و هنر و جذابیت در کلام و رفتار و نگاه، کرد مجذوبم. محمدپیام بهرامپور است منظورم. زود تأثیر و نفوذ درسها و نکتهها و مطلبهایش را دیدم. چون پیشزمینهاش را داشتم. محمدرضا و متمم، زیرساخت علمیاش را فراهم کرده بودند برایم و چقدر سریع حرفها و نکتههای پرپیام محمدپیام مینشست بر دل و جانم. کارهایم هدفمند شد و ساختارمند. هر هفته اقدام؛ هرهفته پیگیری و هرهفته برنامهریزی. راه، مشخص و هدف، مشخص و چگونگی رسیدن به هدف نیز مشخص شد برایم. پرانگیزه و پرشتاب پیش میرفتم و خدایا چقدر من خوشبختم. هنوز با محمدپیام صحبت خودمانی نداشتهام و میسر نبوده است گویی برایم. هرچند امیدوارم بهزودی شوم همکلامش؛ باوجود تمام دغدغهها و کارهایش.
حال چه میخواهم بگویم؛
غافل نشویم از قدرت آدمهای مؤثر دوروبرمان و البته نکتهای مهم دربارهشان. نه دکتر آزمندیان و نه دکتر حلت و نه محمدرضا و نه محمدپیام، نمیدانم چرا با دو استاد آخری حس خوب صمیمیت و خودمانیبودن دارم و به همین دلیل به اسم کوچکشان میگویم، داشتم میگفتم هیچکدام از این چهار مرد مؤثر زندگی من تا این لحظه، هیچ نمیشناسندم؛ ولی به احتمال میدانند از تأثیر شگفتانگیزشان در زندگی فراگیرانشان. توصیه یا درخواست یا خواهش پایانیام: برویم بررسی کنیم آدمهای تأثیرگذار زندگیمان را. از چه کسانی تأثیر گرفتهایم یا میگیریم یا در حال گرفتنیم؛ تأثیرپذیری را میگویم. در چه مسیری هستیم و قرار است به کجا برویم.
چنانچه فقط به خود مطمئن و متکی هستید و میخواهید بیراهنما و بیهمراه و بیهدایتگر، تمام مسیرها را بیازمایید و جلو بروید! برایتان دعا میکنم و امیدوارم موفق باشید.
و اما چنانچه میخواهید با پشتیبانی و الگوگیری و هدایت و راهبری مردانی ناب از جنس تلاش و پشتکار و ایثار، مسیرتان را طی کنید، در این صورت نیز برایتان دعا میکنم و البته اطمینان دارم که موفق میشوید.
و حرف پایانیام به شما و چهار استاد تأثیرگذار زندگیام: روزها و شبهایتان پربار و ماندگار، به امید دیدار، خدانگهدار.
دکتر مجید نعیمیاوری