ماجرای داستاننویسی از کجا شروع شد؟
چالش عجیبی راه انداخته شد.
چالش صد داستان.
متولی و مبدع و سازندهاش نویسندهای کاربلد، سرسلسله محتواگران ایران، استراتژیست توانمند، «شین کاف»
یا به بیان بهتر: شاهین کلانتری داتکام. shahinkalantari.com
شاهین کلانتری را بیشتر تولیدکنندگان محتوا در فضای مجازی میشناسند.
سایتش را نگاه کنید، همه اوضاعواحوال کار دستتان میآید. کارها کرده است و کارها خواهد کرد.
محتواهایش باقلوای یزدیست انگار؛ خوشطعم و دلنشین و خواستنی. ذوق میکنی از خواندنشان و جالب آنکه یاد هم میگیری. هم ذوق میکنی و هم یاد میگیری. شیرینیاش در حد مجاز است و برای مغز و روحت نیاز.
درباره شاهین کلانتری بخواهم بنویسم، مثنوی هفتادمن کاغذ میشود. اینجا گوشهای اشارت میکنم به چالش صدداستانش.
تصمیم گرفتم در این چالش شرکت کنم و هر روز بنویسم. البته قول دادهام که داستانهایم را هر روز بنویسم که مینویسم اما اینکه همانروز بیایم و اینجا منتشر کنم، قولی ندادهام و نیز نمیدهم. چرا؟ چون برای انتشار، به ویرایش و بازنگری و دوبارهخوانی نیاز است.
انشاءالله به مرور انجام میدهم و به اشتراک میگذارم. تا چه مقبول افتد و چه در نظر آید
داستان شماره یک: هفتسنگ
– نوبت کیه؟!
– اول من.
نیما بود. هشتساله و کلاس دوم دبستان. پشت توپ. توپ در دستش. توپ پلاستیکی کوچک. روبهرویش هفتسنگ، نه؛ هفت حلقه پلاستیکی رنگی روی هم. از پایین به بالا؛ از بزرگ به کوچک.
نشانه. پرتاپ. نخورد. نفر بعدی؟
نیما: منم.
– تو که الان زدی. نوبت منه الان.
– نه بابا. اون قبول نبود.
پرتاب. نخورد.
بعدی؟
خودم: من.
اه. نخورد.
این بار نگار. سه سال و نیمه. نوبت اوست. زد و خورد. نه از فاصله سه متری که بقیه میزدند. آمد بالای سر حلقههای بیچاره. راهی جز خوردن و خرابشدن نداشتند. زد بر کمر حلقه وسطی. آوار شد وسط هال. حلقهها را میگویم. نوبت کی بود فرار کند و کی باید حلقهها را درست میکرد؟!
فکر اینجا را نکرده بودیم. فقط هدفمان زدن بود؛ نگار و نیما و من.
نیما خواست درست کند. در چشم برهمزدنی توپ در دستم و ضربهای آرام به نیما. با توپ. سوخت به اصطلاح.
این بازی «روزهای در خانهماندن» است. حس و خنده و شادی بچهها در این بازی ساده و راحت، بیاندازه است.
به اتاق بر میگردم. مینویسم. اتاق انتهای خانه است. گویی گوشهای جدا از متن. راحت و ساکت و بی سروصدا. در را که ببندی، گویی خانهای دیگر است. هر از گاهی بچهها میآیند و سر میزنند. انگار از خانه همسایه یا یکی از فامیل آمدهاند.
هوا در صبح عالیست. صدای باد و نم باران و چهچهه بلبلها، نه؛ همان گنجشکها هم حس مطلوبی میدهد و گاهی قوقولی خروسی که انگار دیر بیدار شده است و هنوز خواب در چشمهایش مانده. هر چند لحظه قوقولیقوقولی چرتدار میزند. بعد چرتی دیگر و لحظهای بعد قوقولیای دیگر.
صدای ردشدن ماشین در صبح خیلی کم است؛ اما بازهم به هم میزند زنجیره بههم پیوسته باران و گنجشک و خروس را. شهر است دیگر. روستا باشد، حسابش جداشت. آه که هوای روستا. دل آدم لک میزند برای رفتن به جایی فراتر از این دنیا. هر روستا، گویی تکهای از بهشت است و شاید بهشت همان روستاهای پراکنده دنیاست. خدا در آن دنیا همهشان را کنار هم جمع میکند و میگوید این بهشت شما بود و چون روستاها پیش هم نبودند شما ندیدید و نمیدانستید چه دارید در نزد خودتان.
باز هم صدای تلویزیون زیاد شده است. تمرکزم کمی به هم میخورد. صدا قطع شد. لحظهای بعد در اتاق باز شد. نیما و نگار.
بریم بابا
– کجا؟!
– هفتسنگ.
– همین الان بازی کردیم
– اگر نیایی من میروم پای تبلت و نگار هم میرود پای تلویزیون.
تهدید دوستانهشان به دلم نشست. میدانند روی تبلت و موبایل و بازی بیش از حد، حساسم. بازی فیزیکی و گروهی را همیشه به بازی انفرادی با گوشی و تبلت ترجیح میدهم.
قبول میکنم.
نوبت کیه؟!
-اول.
.
چنانچه تمایل دارید در دوره غیرحضوری «تقویت حافظه و تمرکزافزایی» شرکت کنید، روی لینک زیر کلیک کنید:
دوره غیرحضوری «تقویت حافظه و تمرکزافزایی»؛ اطلاعات تکمیلی و ثبتنام؛ جلسه نخست رایگان
۲
داستان شماره دو: جاسوسهای امریکایی
– بریم نیما
– نه بابایی صبر کن. هنوز کفشم را پا نکردم
– نیما این بیسکویت و نون خشک هم با خودت ببر. اونجا گشنهات شد بخور
– من نمیخوام
– من رفتم بدو
مکالمههای سریع بین پدر و فرزند و مادر و فرزند. من پدر، نیما فرزند و مادر هم مادر نیما و همسر من.
باشگاه میرفتم و نیمای هفتساله نیز همراهم میآمد. با دستگاههای بدنسازی ور میرفت و بعد از یک ساعت اینور و آنور چرخیدن دوباره در خانه به این بالاوپریدنهایش ادامه میداد.
مادر میخواست حتما خوراکی با خودش ببرد تا در باشگاه بخورد. قمقمه آب را برداشتم. کیف ورزشی و کفش و گوشی موبایل هم. نیما هم نشست صندلی جلو. ساعت شش بعدازظهر و هوای دلانگیز یک روز تابستانی. گرم و تحملبرانگیز. باشگاه با خوشوبشی عادی و سریع با دوسه تا از بچههای دم در و بعد تعویض لباس و دوچرخه و رکاب و پازدن. بعد روی تردمیل. نیما هم عاشق تردمیل است. حرکت با دور کند. برایش راه انداختم. عجیب کیف میکرد از اینکه راه میرود. ماشینی. دستها بر میلهها و حرکت با پا روی صفحههای لغزان چرخان.
همه جا عادیست. همه چی عالیست. ناگهان، تلفن. همسرم بود، مادر نیما، صدایش سراسر نگران. دلهرهآور. گریان. دلم ریخت. فقط داد زد سریع بیا مجید. سریع بیا. باختم یک لحظه خودم را. فرو ریختم و هزاران فکر در کسری از صدم ثانیه در مغزم گذشت. عجب نیروییست این مغز. چطور میتواند بسازد این همه احتمال در این زمان کم. نفهمیدم چه گفتم و چه شد. بدون تعویض لباس. عرقکرده. با عجله. فقط گفتم بدو نیما. دویدم. استارت. دلهره و عرق و استرس و نگرانی. صورتم قرمز از رگهای سرخ بیرونزده از استرس. به راه افتادم. سریع و تند. گاز. بوق. گاز. خطرناک و پرشتاب. هیچ نمیفهمیدم. در ذهنم فقط طنین صدای همسرم بود. هیچ وقت اینگونه حرف نزده بود. اینقدر نگران. اینقدر وحشتزده. خدایا چه شده بود. خودش یا نگار. بچه نکند اتفاقی افتاده. دلم هزار راه میرفت و بینتیجه برمیگشت. دوباره زنگ زد. ترسیدم. سریع جواب دادم.
/آه. آه… آرامتر حرف زد. گفت خواستی نیا. چی؟ نیایم. دیوانه دارم میشوم. یعنی چه خانم؟ جانم آمد به دهانم. هنوز هم ترس در حرفهایش بود. هنوز هم لرز داشت و میترسید انگار. گفت خب خواستی هم بیا.
نمیدانم چه شد و چگونه این مسیر ۱۵ دقیقهای را ۸ دقیقه طی کردم. سرعت و دقت و قدرتش را خدا میداند. رسیدم. در را باز کردم. به داخل پریدم. گوشه هال، هر دو سالم بودند. قلب از جاکندهام آرام شد. ضربانش تند بود در جایش قرار شد.
گفتم چه شد؟ چت شده بود؟ چی شد؟ چه خبر بود؟ بگو. مردم.
گریه افتاد دوباره همسرم. گریه و خندهاش باهم. تعریف میکرد و همزمان گریه میکرد و میخندید. و چشمهای من از حدقه بیرون آمده، بیپلک و بیحرکت. فقط گوش میکردم به داستانش. به آنچه برایش روی داده بود. حال، قضیه چه بود.
لاکپشتهای نینجا. عروسکهای کوچک نیما. با نخی نامرئی متصل شده بودند به بادکنک نگار. نگار دو ساله. گوشهای خوابیده. پایش به نخ نامرئی. بادکنکها در کنارش. لاکپشتهای نینجا خیلی دورتر، آنطرف هال. ناگهان همسرم میبیند تکان میخورند لاکپشتها. میترسد. میلرزد. قبلا شنیده بود آمریکا برخی وسایل جاسوسی درست میکند. تصور چقدر قدرت دارد خدا. تصور میکند این لاکپشتها جاسوسیاند. سریع تلفن میزند به من. میترسد و فقط میگوید سریع بیا خانه و قطع میکند.
بچه را بغل میکند و میدود به سمت اتاق. پای بچه به نخها گیر است و نخهای نامرئی به لاکپشتهای نینجا. در حال دویدن به سمت اتاق، پشت سرش را نگاه میکند. لاکپشتها هم پشت سرش دارند میآیند. شکش به یقین تبدیل میشود که اینها جاسوسهای آمریکا هستند. جیغ میزند. ترس ورش میدارد. گریه میکند و… و ناگهان دستش به نخ نامرئی متصل به پای نگار. تازه میفهمد چرا لاکپشتها حرکت کردند. چرا دنبال سرش آمدند.
خندهاش میگیرد و گریهاش هم بیشتر میشود. زیر لب فحش میدهد به نیما و لاکپشتها و نخهایش.
و این میشود داستان جاسوسهای امریکایی.
مجید نعیمیاوری
این مقاله به طور مداوم تا تکمیلشدن صد داستان یا شاید هم بیشتر از آن بهروزرسانی میشود.
چنانچه تمایل دارید در دوره غیرحضوری «روش مطالعه صحیح و یادگیری سریع» شرکت کنید، روی لینک زیر کلیک کنید:
دوره غیرحضوری «روش مطالعه صحیح و یادگیری سریع»؛ اطلاعات تکمیلی و ثبتنام