داستان واقعی بسیاری از بچههای مدرسه
هنوز وقتی اسم مدرسه و کلاس و درس میآید، کمی استرس و ترس وجودش را فرامیگیرد. به یاد امتحان و سؤال و تکلیف و تمرین میافتد. ترسها و نگرانیهایی به ذهنش میآید از جمله اینکه:
-
نکند امروز معلم از من بپرسد؛
-
نکند صدایم بزند تا بروم پای تخته؛
-
نکند سؤال سختی بپرسد که بلد نباشم؛
-
این بخش را نخواندهام، این تمرین را بلد نیستم. خدایا چه کنم؟!
هر چه آیه و سوره و ذکر و ورد را بلد است، زیر لب و در فاصله خانه تا مدرسه میخواند. در سرویس مدرسه در کنار بقیه نشسته است. بچهها یا در حال حرفزدن با هماند یا از پنجره، خیابانها و ماشینها را نگاه میکنند؛ اما او دفترش را بیرون آورده و دستهای کوچکش را روی گوشهایش گذاشته است تا صدای بچهها و بیرون را کمتر بشنود. جملهها و مطلبهای نوشتهشده در دفتر را نگاه میکند و سریع زیرلب میخواند و بعد چشمهایش را میبندد و دوباره در ذهنش همانها را تکرار میکند. هر جایی از مطلب را فراموش کرد، دوباره زیرچشمی نگاهی به دفترش میاندازد و بعد دوباره ادامه میدهد.
از تکان و پیچوتاب ماشین حالش کمی بد میشود، سرش گیج میرود اما استرس دارد و میترسد در کلاس، اسم وی را صدا بزنند. تندتند میخواند و ورق میزند.
این استرس و دلهره و اضطراب و دعاکردن برای اینست که چنانچه معلم از او درس را پرسید، آبرویش نرود. سر کلاس، مدام به ساعت نگاه میکند تا وقت تمام شود، روزها و هفتهها و سالها این نگرانی را همراه دارد.
هیچ نمره بیستی به دلوجانش ننشست. از کلاس و درس و مدرسه، لذتهای کمی در خاطرش هست، هر چه هست، عصبانیت معلم، سروصداهای ناظم، تأکید بر نظم و انضباط، سؤال و امتحان و ترس و دلهره دیررسیدن و تنبیه شدن، اضطراب صدازدن اسم از روی لیست اسامی در ابتدای کلاس و بلدنبودن تمرین و… .
تمام مدرسه را با همین استرس و ترس ادامه میداد تا اینکه آن اتفاق افتاد.
سر کلاس ریاضی، معلم طبق معمول همان شروع کلاس، لیست اسامی را باز کرد. نگاهی به اسمها انداخت. از بالا به سمت پایین. ناگهان چشمهایش روی یک اسم متوقف ماند. نفسها هم در سینه بچهها حبس ماند. سکوتی مرگبار در تمام مدرسه انگار. گویی همه آدمها مرده بودند. پلکها از کار افتاده بود. همه چشمها به دهان معلم که کدام یک از دانشآموزان کلاس را به قربانگاه سؤال فرا میخواند.
صدا زد. همه کلاس نفسی به راحتی کشید. جز یک نفر. گوشهایش سرخ شده بود. بدنش سراسر آتش و حرارت. عرق سردی سریع نشست بر پیشانیاش. از جایش بلند شد و رفت پای تختهسیاه.
گچ را برداشت. خودش میدانست باید مسئلهای را حل کند. تمرین از قبل باید حل میشد. کسی بلد نبود؛ یعنی هیچکس نمیدانست جوابی که به دست آورده است یا روشی که حل کرده است، درست است یا خیر.
معلم گفت خب توضیح بده و بنویس.
گچ در دستانش میلرزید. همچنان هم کمی عرق میریخت. بدنش خیس شده بود انگار. بدون اینکه توضیح دهد شروع کرد به نوشتن و محاسبهکردن. دو سه تا فرمولی که در ذهنش بود، نوشت. فرمولها هم از ذهنش پریده بود. نصفهنیمه فرمولی را نوشت. دوباره پاک کرد. دوباره نوشت. نگاهی به معلم کرد. معلم سرش در لیست اسامی بود. شاید به این فکر بود که قربانی بعدی را چه کسی انتخاب کند.
معلم نگاهی به بچهها انداخت. تمام بچهها نگاهشان به پای تخته بود. قلمها در دستشان و هر از گاهی که معلم نگاه میکرد سر را به روی دفترهایشان میکردند که مثلا آنها هم در حال حلکردن مسئلهاند. دلشان برای دانشآموز پای تخته میسوخت. این وضع میتوانست برای هر کدام از آنها روی دهد. معلم ایستاد. نفسها دوباره حبس ماند. فریادش بلند شد.
چیه این چرتوپرتها نوشتی. مگه توی خونه حل نکردی این تمرین رو؟ برو بیرون از کلاس.
دانشآموز خشکش زد. گچ از دستش افتاد. گریه هم امانش نداد. از کلاس خارج شد. به سمت دفتر به راه افتاد.
این موضوع همیشه در گوشه ذهنش ماند. و باز با همان ترس و استرس، روزهای مدرسه را ادامه میداد. تا اینکه در پشت اتوبوس خط واحد، متنی توجهاش را جلب کرد.
عنوانش این بود: با یادگیری روش صحیح مطالعه، بدون اضطراب، درس بخوانید و به راحتی به سؤالهای شفاهی و کتبی معلم در کلاس و امتحان پاسخ دهید.
انگار این کلاس را به خاطر او گذاشتهاند. سریع شماره تلفن نوشتهشده در آگهی تبلیغاتی را در ذهنش تکرار کرد. خودکار و دفترش را همزمان با تکرارکردن از کیف بیرون آورد و شماره را یادداشت کرد.
به خانه که رسید، هنوز لباسهای مدرسهاش را عوض نکرده، به سمت اتاقش رفت. در را بست. کیف را سمت تختخواب پرتاب کرد و خودش روی صندلی جلوی میزکامپیوترش نشست. شماره را گرفت. بوق دوم پاسخ داد.
– سلام. کارگاه روش صحیح مطالعه. بفرمایید
– الو سلام. ببخشید این کارگاه چطوری ثبتنام کنم
آنقدر هول شده بود و مشتاق شرکت در کارگاه بود که فکر میکند با شرکت در کارگاه دیگر مشکلش حل میشود. از کموکیف و نحوه برگزاری و تضمین یادگیری و مبلغ و مدتزمان آن هیچ سؤالی نکرد. باوجوداین فرد پاسخدهنده بیانصاف نبود و با آرامش و طمأنینه خاصی از دانشآموز درخواست کرد ابتدا توضیح کوتاهی درباره کارگاه ارائه دهد و بعد چنانچه تمایل داشت در کارگاه ثبتنام کند. اینگونه توضیح داد. انگار از روی نوشته یا مطلبی داشت میخواند:
اگر برای رفتن به مدرسه و حل تمرینها و تکلیفها استرس دیررسیدن دارید، اگر اضطراب این دارید که معلم در کلاس از شما بپرسد و بلد نباشید، اگر دعا میکنید امروز معلم اسمتان را صدا نزند؛ چون خیلی خوب درستان را نخواندهاید، اگر با ترس و اضطراب میخوانید و به اندازهای که سرتان در کتاب است، نتیجه لازم را نمیگیرید. اگر این ترس و دلهره نمیگذارد بهتر بفهمید و سریع فراموش میکنید، شاید بهتر باشد مطالعه نکنید یا به روش بهتری مطالعه کنید.
دانشآموز غرق در گوشدادن بود. جانا سخن از زبان من میگویی. دیگر بیشتر مطمئن شده بود که این کارگاه حتما برای او ساخته شده است. تمام دغدغهها و فکرهای ذهنیاش را داشت میشنید.
نگذاشت بیشتر ادامه دهد. درخواست کرد نحوه ثبتنام را اعلام کند. پاسخدهنده باز هم با حوصله سعی کرد تمام آنچه درباره کارگاه لازم است برای دانشآموز توضیح دهد. انگار جزو وظیفهاش این بود که باید به طور کامل و جامع هر آنچه درباره کارگاه لازم است، به متقاضیان اعلام کند؛ چه آنها بخواهند و چه نخواهند. حرفهایش را ادامه داد:
«کارگاه به صورت غیرحضوری برگزار میشود. همه با هر مدرک و تخصصی میتوانند در آن شرکت کنند. شرط ورود و موفقیت در کارگاه، توانایی در حد خواندن و نوشتن است و اینکه درباره این موضوع دغدغهمند باشید»
دانشآموز باز هم وسط حرف پاسخدهنده پرید.
یعنی چی دغدغهمند باشیم
– یعنی در زمینه اینکه چطور بهتر مطالعه کنیم و یاد بگیریم، مشتاق و علاقهمند باشید و در عمل آن را بهکار گیرید.
چنانچه در زمان مطالعه این مشکلها یا دغدغهها را داری، این کارگاه میتواند کمککننده باشد:
-
در زمان مطالعه، حواسم پرت میشود
-
در زمان مطالعه نمیتوانم تمرکز کنم
-
وقتی مطالعه میکنم، زود خسته میشوم
-
موقع مطالعه، فکرم هزار راه میرود درست مثل بعضی وقتها که نماز میخوانم و خیلی موضوعها به ذهنم میآید
-
وقتی مطلبی میخوانم در آن لحظه فکر میکنم آن را فهمیدهام اما بعد نمیتوانم برای کسی توضیح دهم
-
وقتی دو سه صفحه کتاب میخوانم خسته میشوم
-
موقع مطالعه، مدام میخواهم کتاب را ببندم و به سراغ کارهایی دیگری بروم که به ذهنم میآید
-
موقع مطالعه، حتما باید زیرلب هر آنچه میخوانم زمزمه کنم وگرنه نمیفهمم
-
موقع مطالعه باید راه بروم و با صدای بلند بخوانم
-
موقع مطالعه باید خودکار دستم باشد و زیر تمام خطها یا بیشتر خطهای کتاب بکشم
-
موقع مطالعه باید برخی مطلبهای کتاب را با ماژیک هایلایت، مشخص کنم
-
موقع مطالعه، ناگهان متوجه میشوم دو سه پاراگراف را خواندهام ولی حواسم جای دیگری بوده است
-
موقع مطالعه ممکن است روی یک کلمه یا جمله متوقف شوم و به عالم دیگری بروم
-
موقع مطالعه بارها ممکن است به بهانهای کتاب را کنار بگذارم و سراغ کار دیگری بروم
-
موقع مطالعه، چای و تلویزیون و صحبت و گوشی موبایل هم ممکن است کنارم باشد و بنوشم و ببینم و انجام دهم
-
وقتی مطالعه میکنم تا وقتی آنچه مطالعه کردهام برای خودم ننویسم و تکرار نکنم یاد نمیگیرم
-
اگر مطلب درسی باشد و باید آن را برای امتحان بخوانم و حفظ کنم بارها و بارها خطبهخط و کلمهبهکلمه را میخوانم و مدام برمیگردم و دوباره میخوانم تا حفظ شوم
-
فکر میکنم برای فهمیدن هر مطلبی باید آن مطلب را بارها و بارها بخوانم تا حفظ شوم
-
گاهی در زمان مطالعه به این فکر میکنم چطور میشد همین یک بار که میخواندم تمام مطلب را یاد میگرفت
این مقاله بهروزرسانی و تکمیل میشود
چنانچه نکته یا دغدغهای در این باره دارید، به لطف به اشتراک بگذارید
سپاس از همراهیتان
دکتر مجید نعیمیاوری